۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه


      خودکشی حسین پناهی به روایت یغما گلرویی
تیغ های ریش تراشی را بسته ای می فروختند و تو با سماجت تنها یک دانه تیغ می خواستی. نه من دلیلش را دانستم، نه بقال مات مانده خیابان جهان آرا که اگر تو را نمی شناخت بدون شک هردوی ما را از دکانش بیرون می کرد! من که همیشه ریش داشتم و بی نیاز تیغ بودم و جایی برای پادرمیانی کردنم برای خریدن بسته ی تیغ ها نبود و تو مثل همیشه از خر شیطان پایین نمی آمدی! بالاخره بقال نگون بخت تسلیم شد و بسته ی تیغ ها را گشود و یک دانه تیغ به قواره ی یک بلیط اتوبوس را کف دست تو گذاشت. آن را لای برگ های کتابت گذاشتی و لبخند زدی! لبخندی به تلخی اسمرینف در آبی! از دکان بیرون آمدیم... شبی از شب های پرسه زنی مان بود. همیشه قدیم می زدیم مسیر تئاتر گلریز، تا اواسط خیابان جهان آرا که خانه ی تو آن جا بود. گپ می زدیم و شعر می خواندیم. سلیقه مان در شعر به هم می مانست. تو کتاب «این جا ایران است و من تو را دوست می دارم» مرا دوست داشتی و بدون این که بگذاری باخبر شوم تعداد زیادی از آن خریده بودی برای هدیه دادن به این و آن و من با «من و نازی» تو سال ها زندگی کرده بودم. در آن روزها تازه دکلمه ی شعرهایت را تمام کرده بودی و مدام از مجموعه ی کامل شعرهایت حرف می زدی که قرار بود با نام «خدا فارسی نمی داند» منتشر کنی. تنظیم و ویرایش کردن شعرها را به من سپرده بودی و هر چه سعی می کردم آن را به عهده ی خودت بگذارم، یا بخواهم که لااقل با هم این کار را انجام بدهیم، قبول نمی کردی و من دلیلش را نمی فهمیدم. آن قدر شعرهایت را دوست داشتم که حذف کردن سطری از آن ها برایم دشوار بود.
   تنها بعد از ورپریدنت دلیل اصرار تو را فهمیدم و با خودم کنار آمدم برای گزینش و گردآوری و بخش بندی شعرهایت. آن شعرها به صورت هفت دفتر منتشر شدند و مجموعه ی کامل هنوز به انتشار نرسیده و با نامی که تو می خواستی گمان نکنم هرگز منتشر شود. آن شب تا مقابل در خانه ات با تو آمدم. به رسم همیشه ی وداع هامان به آغوش کشیدم آن تن نحیف شکننده را که به شیشه ای می مانست که غولی را در خود پنهان دارد... و این آخرین دیدار ما بود! دو روز بعد در میانه ی یک مهمانی بودم که گوشی همراهم زنگ خورد و برای آخرین بار صدایت را شنیدم. همان صدای صمیمی و محجوب را که جای حرف زدن زمزمه می کرد و من کلمات را در غوغای صدای موزیک و رقص مهمان ها نمی شنیدم. گفتم فرصت بده به اتاقی بروم تا بشنوم چه می گویی و تو به اصرار گفتی کار مهمی نداری و می خواستی حالی بپرسی و موضوع کوچکی هست که بعد به من خواهی گفت و خدا حافظی کردی . . . هرگز نفهمیدم آن موضوع کوچک چه بود چون تو دیگر مشغول مردنت شده بودی. دیگر صدای تو را نشنیدم! حسین جان پناهی... چرا که دیگر گوشی را برنمی داشتی! فردایش تو در آن خانه ی کوچک خیابان جهان آرا، سرگرم گشودن رگ هایت بودی! با تیغی که با هم از بقالی آن خیابان خریده بودیم و تو آن را لای برگ های کتابت گذاشته بودی...
 

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin