۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه


افشای دو اعدام در زندان اورمیه بعد از چندین ماه توسط یکی از زندانیان


رمضان احمدی                           حسین محمودی
دو نفر از هموطنان کرد که توسط رژیم  آخوندی  که با دادگاهی نمایشی به اعدام محکوم شده بودن بعد از چندین ماه توسط  یک زندانی  که از وضعیت تعدادی از زندانیان باخبرشده بوده  وبه مرخصی آماده بود افشا شد.
به گفته این عزیز این دو جوان در دادگاههای نمایشی که کمتر از ۱۰-۲۰  بوده یکی به جرم  عضویت در  حزب  کومله و دیگری از حزب دمکرات کردستان بوده که این دو مبارز بدون آخرین دیدار با خانواده  در زندان اورمیه اعدام شدند.
این دو مبارز که به نامهای رمضان احمدی و حسین محمودی که در زندان ارومیه بودند به صورتی غیرعلنی اعدام شدند که خانواده های آنها پس از چندی از اعدام آنها باخبر میشوند .
به گفته این عزیز، هردو به اتهام تماس با گروهای اپوزوسیون که یکی حزب کومله و دیگری دمکرات کردستان دستگیر و زندانی و پس از مدتی اعدام شدند. یکی در زمستان ۱۳۸۸ و دیگری در تابستان۱۳۸۹ اعدام شدند.
این هموطن  در ادامه یاداشی که برای ما فرستاده  ادامه میدهد که :
همچنین یک نفر به نام معصوم علیزاده دانشجوی رشته پزشکی و همچنین معلم به اتهام دست داشتن با حزب دمکرات کردستان ایران در شهریور ۱۳۸۸ در خانه دستگیر و روانه بازداشتگاه میشود و پس از بازجوییهای مکرر و سپس طی یک به اصطلاح دادگاه چند دقیقه ای روانه زندان میشود. وی همچنان  وضعیت اسفناک غیر قابل تحمل زندان را تحمل میکند و علیرغم تلاش و پیگیریهای فراوان وکیل و خانواده اش جهت مرخصی معصوم, بارها مخالفت میشود و قریب یکسال را در زندان ارومیه در حالی که هنوز تکلیفش نامعلوم است را با داغهای فراوان اخراج از رشته پزشکی و همچنین دبیری و در حالی که در آستانه ازدواج با معشوقه ۱۰ ساله خود بود و در شرایط وخیم روحی و جسمی بود و در حالی که از بیماری کم خونی رنج می برد و روز به روز چشمانش که ضعیف بود ضعیف و ضعیف تر می شد با بدترین شرایط گذراند.
سرانجام و طی تلاشهای فراوان پس از نزدیک به ۱ سال با قید وثیقه باغ صدهامیلیونی که با توجه به تخمین زده شده نزدیک به ۹۵۰ میلیون تومان ارزش این باغ میباشد وفقط جهت آزادی ۵ – ۶ روزه گرو گذاشته شد سرانجام او به آن جهنم برنگشت و آن وثیقه هم به تمامی توسط مامورین ضبط شد.از وضعیت فعلی معصوم علیزاده که بعد از بر نگشتن به زندان کجا رفت هیچ اطلاعی ندارم
فرستاده شده توسط علی


حکم  در مورد ارث بردن دوجنسی ها
هی بگین این اسلام دقیق نیست!!!
فقط برای تعیین ارث چه زجری بقیه خواهر برادرها باید بکشن، همه باهم بسوی توالت دسته جمعی....!!!! میگین نه ، پس بخونین
کسی که هم آلت تناسلی مرد داشته باشد و هم آلت تناسلی زن ، بر اساس آلتی که بول (ادرار) ابتدا از آن خارج میشود ، ارث میبرد ؛ پس اگر بول ابتدا از آلت مردانهی او بیرون میآید، نصیب مرد را میبرد و اگر ابتدا از آلت زنانهی او بیرون میآید نصیب زن را میبرد و در صورتیکه بول از هر دو باهم خارج میشود بر اساس آلتی که دیرتر بول آن قطع میگردد ارث میبرد و اگر از این جهت هم فرقی میان دو آلت نبود نیمی از نصیب مرد و نیمی از نصیب زن ارث می برد.
 منبع: ( کتاب لمعه دمشقیه  نوشته ی شهید اول جلد دوم / ترجمه و تبیین علی شیروانی /  صفحه 214 )
نه خداییش کجای دنیا بر اساس نحوه ی شاشیدنت بهت ارث تعلق میگیره؟
روز عاشورا ملائک آمدند و زیر بغل قمه زن ها را گرفتند


  کشته وزخمی شدن دو کاسبکار کرد در

مناطق مرزی کردستان
article picture
 
در چند روز گذشته به دلیل شلیک نیروهای امنیتی وانتظامی در مناطق غرب کشور تحت نام مبارزه با قاچاق کالا، دو کاسبکار کرد در مناطق مریوان و پیرانشهر کشته و زخمی شدند.

بنا به اطلاع گزارشگران هرانا، ارگان خبری مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران، روز سه شنبه ۱۸ مرداد ماه کسبکاری به نام «بهمن ناوخاسی» اهل روستای (مایسر) در مرز «مرانه» ی مریوان، به دلیل شلیک مستقیم نیروهای انتظامی جان خود را از دست داده است.
همچنین در روستای (نه­منجی) پیرانشهر، نیروهای انتظامی به سوی کاسبکاران کرد شلیک کرده به همین دلیل یکی از کاسبکاران مرزی به سختی زخمی شده و او را به بیمارستان پیرانشهر منتقل کرده‌اند.

کشته و یا زخمی شدن این شهروندان کرد در حالیست که در مدت دو سال گذشته در مناطق مرزی کردستان، بیشتر از ۱۵۰ کولبر و کاسبکار کرد کشته و ده‌ها نفر دیگر نیز زخمی شده‌اند.

امیر رضایی دانشجوي دانشگاه ارومیه از دانشگاه اخراج شد

امیر رضایی فعال دانشجویی دانشگاه ارومیه، از دانشگاه اخراج شد.

امیر رضایی در پی اعتراض به سخنران همایشی که تحت عنوان ولایت فقیه در دانشگاه ارومیه برگزارشد، به دو ترم تعلیق از تحصیل محکوم و در ‌‌نهایت به دلیل اتمام سنوات از دانشگاه اخراج شد.

رضایی از فعالین دانشجویی دانشگاه ارومیه، پس از انتخابات سال ۱۳۸۸ بود که در چندین نوبت توسط نیروهای امنیتی بازداشت شده بود.

وی آخرین بار در ارتباط با بیانیه اعتراضی خرداد ماه ۱۳۸۹ دانشجویان دانشگاه ارومیه بازداشت شده و مدتی در زندان به سربرد.

حکم جديد عليه سحرخیز، نشانه «کينه شخصی آقای خامنه‌ای» است

عيسی سحرخيز، مديرکل مطبوعات داخلی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در دولت خاتمی که اکنون در زندان رجايی شهر کرج به سر می‌برد در ۱۴ مرداد ۱۳۹۰ طی حکمی به دو سال حبس بيشتر به دليل فعاليت‌های مطبوعاتی سابقش محکوم شد.
مهدی سحرخيز ۱۸ مرداد ۱۳۹۰ به تارنمای کمپين بين‌المللی حقوق بشر گفته است: «می‌خواهم به شخص آقای خامنه‌ای بگويم که از حسنی مبارک (رئيس‌جمهور پيشين مصر) ياد بگيرد... دولت‌مردان ايرانی هم مثل صدام، قذافی و حسنی مبارک به نتيجه عملشان می‌رسند. می‌خواهم بگويم از عاقبتی که قرار است در اين دنيا به آن برسند، بترسند و بدانند که قدرت هميشه در دست آن‌ها نخواهد بود.»
وی افزود: «در روزهای اول زندان به پدرم چيزی شبيه توبه‌نامه داده‌اند که امضا کند اما پدرم گفته من به حرف‌هايی که زده‌ام اعتقاد دارم و توبه‌نامه امضا نمی‌کنم.»
مهدی سحرخیز: می‌خواهم به شخص آقای خامنه‌ای بگويم که از حسنی مبارک ياد بگيرد... دولت‌مردان ايرانی هم مثل صدام، قذافی و حسنی مبارک به نتيجه عملشان می‌رسند
عيسی سحرخيز در جريان رويدادهای دهمين دوره انتخابات رياست جمهوری ايران در تاريخ ۱۲ تير ۱۳۸۸ بازداشت شد.
سحرخيز پنجم مهرماه سال گذشته به سه سال حبس به اتهام «توهين به رهبری» و «فعاليت تبليغی عليه نظام»، پنج سال ممنوعيت و محروميت از فعاليت‌های سياسی و مطبوعاتی و يک ‌سال ممنوع‌الخروجی محکوم شد.
اکنون با دو سال حبس تازه، مدت حبس اين روزنامه‌نگار به پنج سال افزايش يافته که وی دو سال آن را گذرانده است.
اين روزنامه‌نگار از زمان بازداشت تاکنون به مرخصی نيامده است. 
سحرخيز در روزهای پايانی تيرماه سال جاری طی نامه‌ای به احمد شهيد، گزارشگر ويژه بررسی وضعيت حقوق بشر در ايران، از وی خواست تا به آن‌چه در زندان‌های ايران می‌رود هر چه سريع‌تر رسيدگی کند.
سحرخيز خطاب به احمد شهيد نوشت: «آن‌چه امروز در زندان‌های جمهوری اسلامی می‌رود، جنايت عليه بشريت است و چيزی کمتر از اقدامات ضد انسانی استالين در اردوگاه‌های کار اجباری سيبری ندارد.» 
وی گفت که اين شرايط مختص زندانيان سياسی نيست و وضعيت زندانيان عادی نيز «کم از فاجعه ندارد.»
پس از انتخابات بحث‌برانگيز رياست‌جمهوری ايران در سال ۱۳۸۸، ده‌ها خبرنگار و روزنامه‌نگار در ايران بازداشت شدند.
بنا به گزارش مخالفان حکومت ايران در دو سال گذشته ۱۰۸ روزنامه‌نگار در ايران بازداشت شده‌اند که شماری از آن‌ها پس از مدتی آزاد شدند اما برخی ديگر هنوز در زندان به‌سر می‌برند. 
سازمان گزارشگران بدون مرز از ايران به‌عنوان «بزرگ‌ترين» زندان روزنامه‌نگاران در خاورميانه نام می‌برد.

همکلاسی آزاده طبیب
• پاسخ چرای آزاده یک کلمه است، "فتوا". برای ظلمی به آن وقاحت و برای قتل عامی به آن گستردگی همین یک کلمه کفایت میکرد. طبق آن فتوا آزاده مانند خیلی های دیگر با برچسب "منافق" مهدور الدم شد. در مورد تاریخ شهادت آزاده همراهان زندانش نوشته اند که از تاریخ ۲۲ مرداد دیگر صدای سرفه هایش را نشنیده اند ...



سرنوشت فرزندان انقلاب
در سال 88 پس از 28 سال بی خبری از سرنوشت پنج همکلاسی مجاهدم که در امتحانات نهائی سال آخر دبیرستان غیبت داشتند از سرنوشت یکی از آنها با خبر شدم. خانم عفّت ماهباز در مجموعه خاطرات زندانش نوشته بود، "آزاده طبیب، مجاهدی را که در بند دو پائین بود نیز کشته بودند. برای همه عجیب بود طفلک معصوم وقتی دستگیر شد دانش آموز بود..." در تابستان 89 که در اوّلین سالگرد اطّلاع پیدا کردن از سرنوشت آزاده برای دومین بار از او نوشتم در بخش نظرات سایت اخبار روز زندانی سیاسی سابق خانم منیره برادران که از هم بندیهای آزاده بوده اند از روزی برایم نوشتند که برای اولین بار، اوایل سال 63 در بهداری اوین آزاده را دیده اند (1) ایشان از حال و روز آزاده گفتند که در آن روزها در اثر شکنجه از پاهای باندپیچی شده اش خون میچکیده و آزاده در حال اغما بوده است. سپس خانم مینا انتظاری از دیگر زندانیان سابق ترتیب زمانی رخدادهای رفته بر آزاده را روشن تر کردند. به این ترتیب توسّط یاران دوران زندان آزاده معلوم شد که علّت غیبت آزاده و دیگر هم کلاسی های مجاهدم دستگیری ایشان در تظاهرات پیش از سی خرداد 60 بوده؛ در سال 62 آزاده پس از آزادی از زندان در فرصت کوتاهی که یافته دیپلمش را گرفته امّا طی یک تماس تلفنی که به امید خارج شدن از کشور برقرار کرده در ابتدای سال 63 مجدّداً دستگیر و تا سرحدّ مرگ زیرشکنجه رفته است. (2) هم بندی آزاده، خانم مهین لطیف نوشته است: "آزاده چندین بار زیر شکنجه از حال رفته ولی چون بازجوها وی را زنده میخواسته اند به بهداری اوین منتقلش کرده اند و در آن مکان بوده که وی برای اولین بار آزاده را دیده است. هنگام شکنجه، آزاده نه تنها کلامی به زبان نمی آورده بلکه حتّی از دردهایش فریاد هم نمیکشیده؛ چنین عکس العملی بازجوها را کلافه میکرده طوریکه به آزاده میگفته اند، اصلاً از تو اطّلاعات نمیخواهیم فقط باید داد بکشی!"
بالاخره آزاده را با سر درد مادام العمری که نتیجه ی تورم مغز در اثر ضربات متوالی به سر بوده و پاهائی که زخم های عفونت کرده اش به معنی واقعی کلمه به استخوان رسیده بودند به انفرادی منتقل و در آن فراموشخانه ی وحشتناک یک سال تمام جسم و روح نازنینش را آزار داده اند. بعد از آن، آزاده با کوهی از دردها به بند عمومی منتقل شده است. درآن همه سال از اسارت این طفلک معصوم آنقدر درد میکشیده و درخودش میریخته که حتّی شعری هم که منسوب به اوست (3) حاکی از درد دلش با خدایش از دردهاست،
درد بر من ریز و درمانم مکن/ زان که درد تو ز درمان خوشتر است
ما به هرچه دلبسته ایم گرفتند از ما/ تا که دلبسته نباشیم به جز مهر خدا

سال انقلاب
تازه انقلاب شده بود، نوجوان بودیم و سرشار از انرژی میخواستیم بسازیم و ساخته شویم. فعّالیّتهای خودجوش زیادی به راه افتاده بود. نرمشهای گروهی که صبح زود قبل از شروع کلاسها در پارکها برقرار میشد، ورزشهای رزمی مثل کانگفوتوآ که شاگردان پروفسور میرزائی بعد از ساعت مدرسه برگزار میکردند. این کلاسها هم شامل تکنیک بود هم ظنّای که در پایان هر کلاس بچّه ها با ذهنی باز در مورد محتوای آن با راهدار گفتگو میکردند. برنامه های هفتگی کوهنوردی و جمعه هائی که در فصل درو عازم مزارع حومه ی تهران میشدیم تا درجمع آوری محصولات به کشاورزان کمک کنیم؛ مزارعی که بعدها در جمهوری اسلامی مجوّز ساخت برایشان صادر شد و به جای گندم بساز و بفروشها در آنها ساختمان کاشتند. در آن دوران نه چندان دور که روزگارمان هنوز لبخند بر لب داشت روحیه ی سازندگی و مفید بودن برای جامعه جای مباهات و بالیدن به امتیازات شخصی را گرفته بود. پندهای اخلاقی مثل این گفته ی دکتر شریعتی که ارزش آدمی نه به میزان برخوردار بودن بلکه به اندازه ی برخوردار کردن دیگران است ملاک و ملکه ی ذهن بچّه هائی شده بود که پیش از آن طور دیگری به دنیا نگاه میکردند. مثلاً دانش آموزی که هر روز صبح پدربزرگ و مادربزرگش دو نفری تا دم سرویس مدرسه بدرقه اش میکردند حتّی کیف و ظرف غذای گرمش را تا وقتی سوار ماشین نمیشد به دستش نمیدادند تا خسته نشود، حالا زنگ نهار، خاکی و خودمانی روی آسفالت کنار سفره مینشست و با بچّه ها نان پنیر میخورد و از حقّ و ناحق میگفت. این دگرگونی های روحی و اخلاقی از چندین ماه پیش از پیروزی انقلاب آشکار شده بود.

چند ماه پیش از انقلاب
آن وقتها در راهروهای دبیرستان مرجان دانش آموزان با هیاهو سرودهای انقلابی هیجان انگیز میخواندند،
بر پاخیز ازجا کن بنای کاخ دشمن/ برپاخیز ازجا کن بنای کاخ دشمن
چو در جهان نشان ز ثروت است/ زحاصل و زرنج کارگر است…
گروم گروم صدای گامهای استوارشان راهروها را می لرزاند. آنها در بسته‍ی هر کلاسی را با لگد باز میکردند و با دادن شعارهای پرسر وصدا کلاس ها را بهم میریختند. در آن فضای سیاسی بچّه های متموّل هم تمایلات ضدّسرمایه داری پیدا کرده بودند و ثروتمند بودن مذموم شمرده میشد. مثلاً وقتی مدیر مدرسه که همسر تیمساری بود میخواست بچّه هائی که سردمدار شلوغی بودند را تخطئه کند پشت بلندگو دانش آموز پولداری را خطاب میکرد که تو یکی دیگر چطور مدّعی حقوق کارگران زحمتکش شده ای و اینطور سنگ خلق کارگر را به سینه میزنی؟ تو که ازهمان دم در خانه تان اشیاء لوکس و فرش ابریشم است.
در سال تحصیلی 57 فقط مهرماه مدرسه به طور جدّی تشکیل شد؛ از اواخر پائیز مدارس تق و لق سپس به مدّت دو ماه تعطیل شد. درآن دوره، شاه پشت هم نخست وزیر عوض میکرد. حال آنکه تا قبل ازآن تنها نخست وزیری که نسل ما به خود دیده بود امیرعباّس هویدا بود. ارتشبد ازهاری بعد از دکترجمشید آموزگار و شریف امامی، به عنوان سومین نخست وزیر، یک دولت نظامی تشکیل داد. بیش از نظامی گری او مضحکه ی مردم شده بود مخصوصاً هنگامیکه با استیصال در کنترل شرایط آشفته‍ی ایران رفت پشت دوربین تلویزیون و گفت، این سروصداهائی که شبها از خیابانها بلند میشوند همگی ساختگی است. مردم ما خیلی هم شاه مملکتشان را دوست دارند. دیشب با خانم رفتیم بالای پشت بام ببینیم این سروصداها از کجاست؟ هر چه این طرف خیابان آن طرف خیابان را نگاه کردیم کسی را ندیدیم. دوربین در آوردم بلکه دورترها را ببینم، خدمت شما عرض کنم که به هیچ عنوان خبری نبود. دوربین را دادم به خانم او هم احدی را ندید. ملاحظه میفرمائید، جان من اینها همه ساختگی است، اینها همه نوار است. یک عدّه قلیل افراد مشکوک نوارها را ضبط میکنند میگذارند سر این چهارراه سر آن چهارراه! والاّ کدام نارضایتی، مگر مردم ما از دیگر مردم دنیا چه کم دارند...
فردای سخنرانی ازهاری مردم شعار میدادند:
ازهاری بیچاره، ای سگ چهار ستاره
بازهم بگو نواره، نوار که پا نداره
آخرین نخست وزیر شاه، دکترشاپور بختیار از سران جبهه ملّی بود که علیرغم مخالفت حزبش پیشنهاد شاه برای نخست وزیری را پذیرفت. به همین دلیل هم از حزبش اخراج و هم منفور انقلابیون شد. بختیار برای پذیرش سمت نخست وزیری منطق خود را داشت. او عقیده داشت که ابتدا مردم باید به دموکراسی دست پیدا کنند، در بستر آزادی سیاسی به آگاهی برسند و طی زمان در فضای باز سیاسی رشد پیدا کنند سپس تغییرات اساسی ایجاد شود والّا انقلاب و دگرگونی ناگهانی به دیکتاتوری مذهبی خواهد انجامید. امّا کسی گوشش به این حرفها بدهکار نبود مردم تغییرات اساسی یعنی "انقلاب" میخواستند، لذا طبق معمول با شعارهائی مملو از ناسزا نظرشان را اعلام کردند،
ما میگیم شاه نمیخوایم/ نخست وزیر عوض میشه
ما میگیم خر نمیخوایم/ پالون خر عوض میشه
نه شاه میخوایم نه شاپور/ لعنت به هر دو مزدور
در آنزمان بیست و پنج سال از کودتای 1332 میگذشت. دراین مدت جامعه مانند دیگ زودپزی جوشیده و همه ی جوش و خروش را به درون خود ریخته بود. فضای بسته‍ی سیاسی امکان رشد فکری و قدرت تشخیص سیاسی را از مردم سلب کرده بود. انبوه مردم هیجان زده میخواستند یک شبه به مدینه ی فاضله برسند حال آنکه به جای تکیه بر اطّلاعات موثّق و تجربیات تاریخی، اساس قضاوت وعده وعیدهای بی پایه مثل مجّانی شدن برق و گاز بود. به همین دلیل افرادی چون خمینی توانستند در پشت ظواهر آراسته ای مانند عدالت طلبی پنهان شوند. فرهنگ لغت سیاسی رایج هم بیش ازهر چیز حاوی واژه های کنائی و توهین آمیز شده بود؛ نه عباراتی که کمک به فهم و تحلیل مسائل کند. تا دیروز شاه به مخالفانش لقب "خرابکار" میداد حالا این مردم بودند که علناً میگفتند شاه وطن فروش و خائن است. در آن فضای منقلب نه تنها کسی زمینه‍ی پذیرش که حتّی ظرفیت شنیدن یا آمادگی گوش دادن به منطق طرف مقابل را نیز نداشت. در زمانی که بختیار بر لائیسیته تأکید میکرد (4) بیش از نود در صد مردم در شرف رأی دادن به حکومتی مذهبی بودند. بختیار که لقب نوکر بی اختیار گرفته بود معتقد بود اگر پیش از برداشتن سوپاپ اطمینان به طور ناگهانی در دیگ جامعه باز شود فاجعه به بارآمده مآلاً دیکتاتوری نعلین جانشین دیکتاتوری چکمه خواهد شد. این سوپاپ اطمینان درقالب "تضمین فضای باز سیاسی شامل آزادی احزاب و زندانیان سیاسی" از سوی شاه پیشنهاد شده بود و بختیار به شرط تشکلیل دولتی ملّی در چهارچوب قانون اساسی و در صورت رأی اعتماد مجلسین و خروج شاه از کشور، اعضای دولتش را معرّفی و نخست وزیریش را آغاز کرد. نخست وزیری بختیار سی و هفت روز بیشتر طول نکشید ولی البتّه طول کشید تا مردم دریابند درآن زمان بلوغ سیاسی لازم برای انتخابی صحیح را نداشته اند.
از سوی دیگر برای گذار ملایم به سوی دموکراسی خیلی دیر شده بود. اگر دیکتاتورها به موقع این درس را از تاریخ می آموختند، که آن اختناقی که بر مردم تحمیل میکنند در واقع به نفع دیکتاتور بعدی خواهد شد و قبل از همه سر خودشان را زیر آب میکند به خاطر خودشان هم که شده از دیکتاتوری دست بر میداشتند و حقّ برخورداری از فضای سالم سیاسی که از حقوق اولیه ی اجتماعات انسانیست را برای مردم محترم میشمردند. شاه نیز باید دهه ها قبل از آنکه صدای انقلاب را بشنود به حکومت پارلمانی پایبندی نشان میداد. این تأخیر در اصلاح که از سوی شاه رخ داد، نتیجه ی طبیعی هر دیکتاتوریست زیرا دینامیک دیکتاتوری چه مذهبی چه غیرمذهبی به سمت متملّق پروریست. به همین دلیل است که دیکتاتور خودش هم به اشتباه می افتد. به عنوان مثال اوایل دهه ی پنجاه، به نظر می آمد امربه خود شاه هم مشتبه شده که حرکتهایش مقبول مردم است، به همین دلیل گام به گام پا را فراتر میگذاشت. مثلاً در وضعیّتی که گدازه های پنهان آتشفشان انقلاب به جوش و خروش افتاده بود وی مفتخر بود که مبنای تقویم را از هجری شمسی به تقویم شاهنشاهی تغییر داده است. حال آنکه درآن دوره ی پیش از جمهوری اسلامی که اسلام هنوز آبروئی داشت، این تغییر مبنا از نظر توده ی مردم توهین به مقدّسات محسوب میشد.

انقلاب پیروز شد
قبل از انقلاب بعد از تعطیلات دو ماهه‍ی مدارس در نیمه ی اوّل سال تحصیلی57 دوباره که به پشت نیمکتها برگشتیم کماکان از کلاسهای جدّی خبری نبود؛ بچّه های چپی از همه فعّال تر و خوشحال تر بودند آنها پر انرژی و شاد انواع برنامه ها را تدارک میدیدند. دخترک نازک اندامی که همیشه موهایش را پسرانه میزد روی همان بلوز و شلوار جین کهنه اش یک کت پوشیده بود کروات کجی هم به گردنش آویزان کرده بود درگوشه ای از حیاط مدرسه معرکه گرفته بود و ادای بختیار را در می آورد. او مثل وافوریها درحالیکه بینی اش را بالا میکشید انگشت سبّابه اش را به نشانه ی خطّ و نشان کشیدن در هوا تکان میداد و بلند بلند نطق میکشید که،
من مرغ طوفانم، نیندیشم ز طوفان/ موجم، نه آن موجی که از دریا گریزد
دانش آموزان پرشور و خوشحال مرجان هم دورش حلقه زده بودند و با تمسخر شعار میدادند "بختیار سنگر تو نگه دار!".
آن وقت ها من از محیط سیاسی ای که دیگر مردم در آن تنفّس میکردند بیگانه بودم. آنچه در ظاهر امر میدیدم فقط ناآرامی و قدرناشناسی بود. دو سه سالی پیش از انقلاب دوره ی راهنمائی که بودم از اینکه پسرهای تخس کلاسمان شیرهای پاکتی سه گوش تغذیه رایگان را در حیاط مدرسه زیر پا میترکاندند یا پنیرهای قالبی وارداتی هلند را از زرورقش درآورده روی تخته ی کلاس می کشیدند و با مسخره بازی می گفتند نمیشه خوردش ولی تخته پاک کن خوبی است، حرص میخوردم و به آنها اعتراض میکردم که این کارها کفر نعمت است.
این رفتارهای هیستریک بچّه ها گرچه قابل دفاع نیست امّا خود نمونه ایست از مبارزه ی منفی مردمی که امکان بحث آزاد از آنها سلب شده بود و حزبی که بتوانند از طریق آن اعلام نظر و ابراز وجود کنند را نداشتند. نکته ای که من بی خبر بودم و شاید آن بچّه ها با خبر آنکه، برنامه‍ی تغذیه رایگان همزمان با تعطیلی دو حزب مردم و ایران نوین به اجرا درآمده بود. شاه حتّی دو حزب خودش را نتوانسته بود تحمّل کند و به منظور قابل کنترل تر کردن مردم، بهانه آورده بود که این دو حزب باید با هم ادغام شوند و به این ترتیب یک حزب فراگیر رستاخیز رسمی اعلام شد. یعنی همزمان با تحدید نقش مردم در سرنوشت خود، شاه سعی در تقلیل نارضایتی ها با افزایش سطح رفاه عمومی داشت. حال آنکه گرسنه ماندن فکر، کم از گرسنه ماندن شکم نبود و همین عدم تکامل افکار سیاسی بود که عامل از چاله به چاه افتادن شد.
انقلاب پیروز شد؛ نفهمیدیم سر مدیر دبیرستان مرجان چه آمد امّا ناظم ها همچنان به کارشان ادامه می دادند. سخت گیرترین ناظم مدرسه که تا سال پیش از آن دمار از روزگار بی نظم ها در می آورد حالا با دانش آموزان همدل و خوش اخلاق شده بود. بچّه ها هم اوضاع را غنیمت شمرده اغلب حتّی یونیفرم هم نمیپوشیدند. دامن و جلیتغه ی جین و بلوز چهارخانه ی سورمه ای با آن روبان سفیدی که دور یقه می بستیم و جوراب سفیدی که تا پائین زانو بالا میکشیدیم و مثل بچّه های مودّب و درسخوان زنگ تفریح هم کتاب درسی از دستمان نمی افتاد حالا تبدیل شده بود به بلوز شلوار و کفشهای کتانی. به این ترتیب هم میشد برای مدرسه آمدن دوچرخه سوار شد هم میشد بیل و کلنگ به دست گرفت و دیواری که سهامداران مدرسه برای جدا کردن قسمتی از حیاط بنا کرده بودند را از بنیان کند و به حساب آن روزها به سرمایه داری و سرمایه داران ناز شصت نشان داد، هم میشد از درختهای توت مدرسه بالا رفت و دلی از عزای امتحانات درآورد. در آن فضای پرجنب و جوش، دانش آموزانی که به صلاحدید خانواده هایشان عازم خارج کشور بودند به خوشبختی ما غبطه می خوردند؛ امّا بیش از یک سال نگذشت که این غبطه خوردن جهتش برعکس شد. همزمان با انقلاب فرهنگی دبیرستان مرجان منحل و بالطبع دانش آموزان پراکنده شدند. بچّه هائی هم که به هم چسبیدند و با هم به دبیرستان دکتر ولی الله نصر منتقل شدند رفتند زیر ذرّه بین. آنها اغلب یا دستگیر شدند یا ستاره دار. هراس انگیزتر از هر چیز دستگیری بچّه ها بود؛ دستگیری همان و هلاک شدن همان.
از ویژگیهای شاخص جمهوری اسلامی این است که هیچ معیار ثابتی درآن ملاک عمل نیست. اگر کسی در این نظام گیر افتاد دیگر به هیچ وجه نمیتواند امید به روزی داشته باشد که از چنگش رهائی یابد. سالهای سال در زندان ماندن، مدّتهای طولانی زیر شکنجه های مرگ آسا رفتن، در سلولهای انفرادی با تعرّضات و تعدّی های غیرانسانی روبه رو شدن، سالهای سال با دردهای جسمی و روحی سوختن و دم نزدن، با هزاران امید به همراه خانواده منتظر پایان دوره ی محکومیت شدن... هیچ یک از اینها نمیتواند حاکمیّت را قانع کند که حداقل به احکامی که خودش صادر کرده پایبندی نشان دهد. چنین ویژگی هائیست که جمهوری اسلامی را نه فقط در سطح دنیا که در تاریخ بشریّت منحصر به فرد کرده و سبب شده روی هر چه دیکتاتوریست سفید شود.
اگر صد و پنج سال پیش، در مقابل انحراف در قیام مشروطه، هوشیاری به موقع به خرج داده شد و مشروطه خواهان از کلمات قصاری چون "مشروطه باید مشروعه باشد!" به سادگی نگذشتند بلکه سرگرگ را همان اوّل بریدند تا فرصت دریدن مردم را نداشته باشد؛ در انقلاب 57 جای آن هوشیاری را غفلتی جبران ناپذیر گرفت و اخلاف همان که با سفسطه کاری انحراف را آغاز کرده بود، فرصت تاریخی یافتند که استبداد مذهبی را بر کشور مسلّط کنند.
واقعیّت این است که سنگ بنای این غفلت از دوره ی شاه گذاشته شده بود. برخلاف برداشت غالب نسل جوان، در دوره‍ی شاه نه تنها منافاتی بین مذهبی بودن و شاه دوستی وجود نداشت. بلکه از اعتقادات مذهبی جهت وفاداری به شاه خیلی هم بهره برداری میشد. گرچه اجبار و اکراهی در اجرای آئین مذهبی نبود ولی اعتقادات مذهبی آمیخته به خرافات خیلی هم ترویج میشد. مثلاً در بین عوام اینطور جا افتاده بود که شاه نظر کرده ی امام رضا است واین درحالی بود که امام رضا جایگاه خاصّی در قلوب مردم داشت. آن زمان هنوز تعداد امام زاده ها تقریباً ثابت بود و مثل امروز بی رویه ساخته نمیشدند. از طرفی تعداد امامان شیعه به دوازده ختم شده بود و حرم طلا منحصر به همانها بود لذا مردم ایمان و اعتقاد قلبی به امام رضا داشتند. بهائی ها نیز روی حاجت خواستن از حرم این امام تأکید میکردند و شفا گرفتن از امام رضا را به عنوان حجّتی بر حقّانیّت خود می آوردند. آن روزها برنامه های دینی که از رادیو- تلویزیون پخش میشد بیش از هر چیز تعصّب نسبت به مقدّسات و عادت به ارادت را تقویت میکرد؛ یعنی همان که کمونیست ها میگفتند مخدّر توده هاست. گاه هم تلویزیون شاه و فرح را نشان میداد که به زیارت امام رضا رفته اند و در آنجا نماز میخوانند.
یکی از دلایل ترغیب و تقویت اعتقادات مذهبی دررژیم شاه، همسایگی ایران با اتّحاد جماهیر شوروی بود. اعتقادات مذهبی به منزله ی واکسنی بود که قرار بود حکومت پهلوی را درمقابله با اعتقادات کمونیستی مصونیت بخشد. این استراتژی در راستای دکترین ترومن (1947) برای جلوگیری از نفوذ ایدئولوژیکی شوروی بر کشورهای همسایه بود. تز ترومن همچنین شامل کمکهای اقتصادی آمریکا به کشورهائی بود که پس از جنگ دوم جهانی در معرض خطر کمونیزم بودند؛ از جمله ی این کمکها توزیع شیرخشک مجّانی از اواخر دهه ی پنجاه میلادی در دبستانهای ایران بود که در بشکه های بزرگ به مدارس می رفت و با پیمانه بین شاگردان توزیع میشد.
درآن زمان دموکراسی خواهی و فعّالیّتهای دانشجوئی در این زمینه، به عنوان غلبه ی کمونیزم بر افکار جوانان و تهدیدی از سوی شوروی تلقّی میشد. در این میان قشر روشنفکر هم در روشن کردن توده ی مردم توفیق چندانی نداشت. زیرا فضای مختنقی که در رژیم دیکتاتوری بر مردم تحمیل میشود زمینه ی درک ابتدائی ترین حقوق انسانی، مثل "آزادی" را هم از بین میبرد. به عنوان مثال سالهای انقلاب که اغلب معلّمها از آزادی میگفتند دریغا که حرفهایشان برای من یکی نامأنوس بود. پیامی که این قشر برای دانش آموزان داشتند حرکت ستایش برانگیز ماهی سیاه کوچولو بود که دل را به دریا زد تا آزادی پیدا کند. امّا اینکه آزادی چیست؟ سوالی بود که همان معلّمان روشنفکر را از دست پرسشگر کفری میکرد. آن وقتها بر زکاوت دیگران حسرت میخوردم ولی الآن بعد از گذشت سی سال و اندی و عینیت یافتن نتیجه ی انقلاب، به سطح فهم آن روزم حق میدهم. انصافاً وقتی فرد معنی دموکراسی (5) را نداند چگونه میتواند درک کند این چه چیزیست که گفته میشود از زندگی او منها شده است؟ کما اینکه در ایران امروز عرصه چنان بر مردم تنگ شده که اگر همان شرایط قبل از انقلاب حاکم شود اغلب کلاهشان را می اندازند هوا! مسلّم است که در مقابل تهدید بمیر آدمی به تب راضیست. علیرغم تحوّل بزرگی که در تکنولوژی ارتباطات و انتقال اطّلاعات رخ داده و مردم بسیار آگاه تر شده اند، همین امروز هم اگر جمهوری اسلامی در حقّ مردم لطف کند و منّت گذاشته حجاب اجباری را لغو کند بسیاری از جوانان از دستیابی به این اوج از "آزادی" بال در می آورند!
زمان شاه تجسّم عینی آزادیخواهان در ذهن دانش آموزانی چون من کسانی بودند که به خاطر عقاید و اعمالشان به دردسر می افتادند. فیلمهائی نظیر گوزنها ساخته ی مسعود کیمیائی، حدّاکثر پیغامی که داشتند، رنج و مرارتهائی بود که قشر روشنفکر میکشید تا دو کلمه حرف حساب رابا ایماء و اشاره به گوش ها برساند. در این میان روشنفکرانی نظیر دکتر شریعتی که تاریخ اسلام را با شرایط حال زندگی مردم در هم می تنیدند در ایجاد ارتباط کلامی با مردم موفّق تر بودند. مثلاً در تشریح حادثه ی کربلا وقتیکه دکتر شریعتی یادآور میشد این سوال امام حسین که، "آیا کسی هست که مرا یاری کند؟" سوال از تاریخ بوده است؛ در حقیقت واژگانی به کار گرفته میشد که برای مردم ملموس، اثر گذار و تکان دهنده بود.
گرچه از دیدگاه کسی که جز رادیو تلویزیون ملّی منبع خبری دیگری نداشته این نوع روشنفکرها هم با برچسب مارکسیسم اسلامی که خورده بودند کماکان توطئه ی شوروی محسوب میشدند. اصولاً برچسب زنی خیلی سهل تر و سریع تر از صغری و کبری چیدن، عوام را به جهتی که از قبل تعیین شده است میکشاند. دراین روش، آدمی عادت میکند بسته به اینکه برچسب چه باشد با پیش داوری روی طرف مقابل قضاوت کند، بی آنکه حتّی حرفهای او را شنیده باشد. به همین دلیل ساده است که جمهوری اسلامی گوی سبقت را در برچسب زنی از انواع دیکتاتوری ها ربوده و در بسیاری از برهه های زمانی موفق هم بوده است.
قرآن برای خمینی به منزله ی بانکی از برچسبها بود. کلکسیونی که وی اختیار تام داشت تا متناسب با موقعیّتها هر یک را به نفع خود معنی وبهره برداری کند. کافر، منافق، مشرک، ملحد، محارب، مرتد هر یک به تنهائی خنجری کاری بر بدنه ی گروه گروه از عدالت طلبان بود. برچسبهائی که کثرت استفاده از آنها توسِّّط خمینی از یک سو جاده صاف کن برای ولی فقیه بعدی شد از سوی دیگر سبب شد کفگیر این یکی زودتر به ته دیگ بخورد. طوریکه مجبور شد مشکل کمبود برچسب را با پسوند "جدید" حل کند. "منافقین جدید" نه نظریه ای چون نیو کلاسیک و غیره برای شرح روابط علّت و معلولی پدیده ها بلکه نیو برچسبی بود در ادامه ی طرح موفّق برچسب زنی. یعنی نسبت دادن اتّهامی بزرگ در قالب کلمه ای کوچک؛ بهتانی در ظاهر حقیر و در معنا عظیم. قرآن مبین میگوید "حرفی به زبان میگوئید که علمی به آن ندارید و این کار را سهل و کوچک می پندارید در صورتیکه نزد خدا (بهتانی) بزرگ است. (سوره 24 آیه 15)"

آزاده پرسید "چرا؟"
در آن فراموشخانه های نمور و بی نور، آزاده هرگز فکرش را هم نمیکرد کسی سوال وی را به گوشها برساند. خانم مهین لطیف نوشته است "آزاده شبها تب می‌کرد و هذیان می‌گفت‌. یادم می‌آید یک شب که من خوابم نمی‌برد و بیدار بودم، نیمه‌های شب ناگهان آزاده روی تختش تکان خورد و رو به‌ من کرد و گفت: چرا‌؟ چرا‌؟ من ابتدا جا خوردم، فکر کردم خواب است‌. به‌ او گفتم: چرا چی آزاده‌؟ گفت: چرا این کارها را با بچه‌ها می‌کنند‌؟ مگر گناه این بچه‌ها چیه‌؟ ..."
پاسخ چرای آزاده یک کلمه است، "فتوا". برای ظلمی به آن وقاحت و برای قتل عامی به آن گستردگی همین یک کلمه کفایت میکرد. طبق آن فتوا آزاده مانند خیلی های دیگر با برچسب "منافق" مهدور الدم شد. در مورد تاریخ شهادت آزاده همراهان زندانش نوشته اند که از تاریخ 22 مرداد دیگر صدای سرفه هایش را نشنیده اند.
آری آن سرفه های نفس گیر که از عوارض مادام العمر شلّاق بر قفسه ی سینه بودند از جمله مدارک جرم جمهوری اسلامی بودند که باید زیر خروارها خاک خاوران خفه میشدند.
بسی خیال باطل!
آنهائی که چنین بلاهائی بر سر آزاده آورده اند گویا فراموش کرده بودند که در سلول انفرادی نیز اعمالشان شاهد دارد و روز رسوائی نزدیک است!
آیا این "مومنین" غافلند که خدا بینا و شنواست؟
آری غافلند.
به همین دلیل است که خدا تکرار میکند،
ای کسانی که ایمان آورده اید، ایمان بیاورید...(4:136)
جدا ازهر حزبی که آزاده هوادار آن بود، اینهمه شکنجه ی روحی و جسمی، جنایت علیه بشریّت است و آنها در مقابل اعمال خود مسئول بوده همینجا باید پاسخگو باشند.
قرآن مبین خبر میدهد که در روز سوال آنها پاسخی ندارند جز آنکه بگویند،
"ای پروردگارا شقاوت بر ما غلبه کرد... (23:106)"
امّا ریشه ی این همه شقاوت در چیست؟
ریشه ی اینهمه شقاوت دربت پرستیست. بر هر ناظر بی طرفی آشکار است که آزاده قربانی یکتا پرستی خود به دست چند خدائی بت پرستان شد. آنها هم آزاده ها و هم آزادی را در پای خمینی قربانی کردند. "ذوب شدن در ولایت" خود واژه ایست شرک آمیز. ذوب شدن در هر کسی ولو پیغمبر هم که باشد (6) یعنی شریک قرار دادن برای خدای یکتا. ولی فقیه پرستی به جای حق پرستی، شرک به جای توحید، این است ریشه ی شقاوتهائی که دریک حکومت مذهبی رخ میدهد بی آنکه مجریان مجرمش ذرّه ای احساس عذاب وجدان کنند! خمینی فتوایش را "قاطعانه" صادر کرد و مقلّدین متعصّبش بدون درنظرگرفتن هیچگونه ملاحظه ی انسانی و به صرف اینکه فتوای معبودشان بود آن را به فجیع ترین وجه ممکن جاری ساختند. قرآن مبین میگوید،
" آنها علما و راهبان خود را غیر از خدا به مقام ربوبیّت گرفتند ...(9:31)"
اگر بت پرستی این نیست پس چیست؟ چرا باید فریاد "خمینی بت شکن بت شده ای خود شکن" پاسخی در حدّ مرگ داشته باشد؟
در مذهب آلوده به شرک، امّت فقط "وظیفه" برعهده دارند آنها هیچگونه "حقّی" ندارند حتّی حقّ فکر کردن! بردگی فکری در این مذهب اصلی ترین ابزار در دست رهبر مذهبیست. این فرمانبرداری بی قیدو شرط کار دیکتاتور را تسهیل میکند زیرا وقتی اساس تعصّب باشد و نه تعقّل آنگاه هیچیک از فرمانهایش زیر سوال نمیرود (7) و او نیازی نمیبیند که به توجیه و قانع کردن پیروانش بپردازد. چرا که آنها مقلّدین متعصّبی هستند که عاشقانه رهبرشان را می پرستند. خمینی نه مستضعف نواز که در واقع مستضعف پرور بود؛ او مغزها را به استضعاف میکشید. اگر ضحّاک روزانه مغز دو جوان را طعمه ی مارهایش میکرد خمینی صدها هزارجوان را برای ادامه ی هشت سال جنگی که پس از فتح خرّمشهرمیتوانست بیست ماهه تمام شود به کشتن داد. اوحداقل میتوانست یک سال زودتردر سال66قطعنامه را بپذیرد و فاجعه ی جنگ را به اندازه ی یک سال تقلیل دهد. امّا خمینی برای ادامه ی جنگ به خدا دروغ بست حال آنکه درقرآن آمده،" ... پس هر گاه از جنگ با شما کناره گرفتند و دست دوستی به سوی شما درازکردند دراین صورت خدا برای شما راهی برعلیه آنها نگشوده است. (4:90)"

لزوم جدائی دین از دولت
حق یکتاست امّا بنیان جمهوری اسلامی نه بر اساس حق که بر اساس مصلحت دیکتاتور است. برخلاف حق که ثابت است مصلحت به تناسب موقعیّتها وموارد، قابل تغییروتفسیر است. یکی از مصالح نظام پس از پذیرش قطعنامه ی 598 در 27 تیر 1367 قتل عام زندانیان سیاسی بود که به فاصله ی چند روز بعد از قبولی قطعنامه از اوایل مرداد آغاز و ظرف دو ماه به کشتارهزاران زندانی سیاسی انجامید. مربوط کردن چنین کشتار وسیعی به عملیات مجاهدین در تاریخ 4 مرداد به نظرعذر بدتر از گناه می آید زیرا:
1- جمهوری اسلامی ماهیتاً نیازی به توجیه جنایاتش ندارد. کمااینکه در جنبش 88 حتّی کسانی که با زدن ضربدری از چسب بر لبان خود اوج حسن نیّتشان را در مسالمت آمیز بودن اعتراضاتشان نشان داده بودند نیز برچسب "محارب" خوردند.
2- اگر کشتار زندانیانی که حکم مرگ نداشتند به خاطر حمله ی مجاهدین بوده پس چه دلیلی داشت که رژیم زندانیان سیاسی که ازاحزابی با سیاستهائی درنقطه ی مقابل مجاهدین بودند را نیزبکشد؟
3- چگونه بود که بدون برنامه ریزی قبلی وبه آن سرعت رژیم به این نتیجه رسید که باید به چنان اقدام خانمان براندازی دست زند؟
4- قابل انکار نیست که هواداران مجاهدین نه فقط قربانی جمهوری اسلامی که قربانی ندانم کاریهای سازمان خودشان نیز شده اند. با همه ی اینها هیچ بهانه ای چنین مظلوم کشی را توجیه نمیکند. آخرکدام مخلوق از خدا بی خبری را میتوان یافت که برای انتقام گیری از یک حزب، قربانیان رنج کشیده ی بی خبراز همه جا که در بند هستند را به قتل رساند؟ برفرض هم که این بچّه ها سر موضع بوده اند، چه توقّع دیگری میتوان ازانسانی داشت که به خاطر فروش چهارتا نشریه سالها در زندان شکنجه و به جسم و جانش تعرّض شده است؟ مسلّم است که اگر تا قبل از آن همه ظلمی که با پوست و گوشت و استخوان خودش لمس کرده کوچکترین شکّی هم در ظالم بودن رژیم داشته دیگر شکّش به یقین تبدیل شده است.
آینه چون نقش تو بنمود راست / خود شکن آینه شکستن خطاست
5- آیا کشتن اسیر عملکردی اسلامیست؟ اسلامی که پیغمبرش اسیران گردن کلفت جنگجو را نه به شرط انزجار! بلکه به شرط آموزش سواد به چند بی سواد آزاد میکرد.
کشتار 67 فقط گوشه ی کوچکی از مصالح خون بار رژیم بود که خمینی با سرکشیدن جام زهر صلح، قبل از مرگش آخرین قطره های زهر خودش را نیز به جان مردم ریخت. در تشریح حال چنین مریض دلانی قرآن روشن بیان میفرماید:
"آیا آنانکه دلی مریض دارند چنین پنداشتند که خدا امیال درونی آنها را افشا نمیسازد(47:29)"
از آنجائیکه اساس جمهوری اسلامی برشخص محوریست سیاستگزاران اصلی برای رسیدن به اهداف خود فقط با یک شخص یعنی "ولی فقیه" سروکار دارند؛ از اینرو همان یک بادکنک را که باد کنند برای سورچرانیشان کفایت میکند. لذا با گرفتن فتوا هزاران زندانی سیاسی را کشتند وازآن به بعد هم با خیال راحت تر مردم را چاپیدند هم آسان تربر سرهایشان تسلّط یافتند.
توجیه این جماعت در قتل عام آزادیخواهان، صلابت رأی حضرت امام شان بود. امامی که میگفتند هیچ مصلحتی را تاب نمی آورد. امّا همه شاهدند که نسبت دادن چنین صفاتی به خمینی فقط سر پوشی بود برای کشتار زندانیانی که هیچ پناه و دفاعی نداشتند. برعکس ادّعای مستضعف نوازی، خمینی خیلی هم ضعیف کش بود. حال آنکه در مقابل قدرتمندان هم "مصلحت اندیش" بود و هم مماشات داشت. او از خون کسانی که پیرو خودش بودند نیز محض مصلحت میگذشت. یکی از نمونه هایش درحج سال1366 رخ داد که وی فتوای " برائت از مشرکین" داد. پلیس عربستان هم در عکس العمل به اعمال زائرانی که ظاهراً برای زیارت رفته ولی تظاهرات به راه انداخته بودند کوچکترین تردید و تحمّلی نکرد و بیش از 400 نفر را کشت؛ امّا خمینی درقبال این خونهائی که در اصل خودش باعث ریخته شدنشان بود فقط صبر کرد! در توضیح چنین رفتاری حجّت الاسلام قرائتی در برنامه ی درسهائی از قرآن مثل همیشه ازآیات بهره برداری کرد تا برای پیروان زخم خورده ی خمینی توجیه شرعی دست و پا کند.
قرائتی میگفت،"اگر خودی است مثل دستوریست که امام به ما دادند. امام بزرگوار در سال‌های قبل می‌فرمود: ‌ای حجاج زائران خانه‌ی خدا، اگر سعودی هم به شما حمله کرد، شما کاری نکنید چرا؟ چون امام فرمود که برخورد این طوری باشد. لذا پارسال چهارصد نفر از عزیزانمان را از دست دادیم و...؛ خدا می‌گوید: «اینجا با رحم باش» می‌گوییم: «چشم». خدا می‌گوید: «آنجا خشونت داشته باش» باید بگوییم: «چشم»."
آن خدائی که قرائتی مدِّعی بود مردم باید از او تبعیت کنند در اصل خمینی بود. که در مواجهه با نظامیان سعودی باید طبق (مائده/28) بگوئی،" تو هم دست دراز کنی من را بکشی من تو را کاری ندارم"؛امّا در مورد هم وطن بی دفاع در28آبان 59 میگفت مجازات منافق در قرآن روشن است.
" اگر منافقان وآنان که در دلهایشان مرض است و هم آنها که درمدینه تبلیغات میکنند و اهل ایمان را مضطرب و هراسان می سازند دست نکشند ما هم تورا بر آنها بر انگیزیم تا از آن پس جز اندک زمانی در جوار تو زیست نتوانند کرد( 33:60) اینها مورد لعنت هستند باید هر جا یافت شوند آنان را گرفته جدّاً به قتل رسانید (33:61)"
در تفسیر قرائتی، شهر مدینه مساویست با کشورایران و پیغمبر مساوی بود با خمینی و منافقین مساوی با مجاهدین.
اساس کار قرائتی به این صورت است که آیات با محتوای متفاوت را به گونه ای به اعمال جمهوری اسلامی ربط میدهد که گوئی در قرآن به دنبال پیچ میگردد که به مهره هایش بخوراند. مثلاً در جنبش 88هم در مقابل شعار مردم " نه غزّه نه لبنان/جانم فدای ایران" قرائتی از قرآن آیه می آورد که، اسلام برای دختر کافر هم دل میسوزاند و میگوید "به کدامین گناه کشته شدی؟ (تکویر8و9)" ونتیجه میگرفت که پس درست نیست مسلمانی برای مسلمانان دیگر اینطور شعار دهد. از او باید پرسید اوّلاً درخواست مردم برای پرداختن به اوضاع نابسامان داخلی به جای دخالت در امور غزه و لبنان چه ربطی به این آیه دارد؟ ثانیاً،آیا همین آیه در مورد فرزندان مملکت خودش بیشتر صادق نیست؟ چرا در دهه ی 60 یک کلمه به خمینی یا در دهه ی 80 یک کلمه به خامنه ای این آیه را یاد آورنشد که آخر " به کدامین گناه" آنها را میکشد؟
قرائتی که جز توجیه خبط های ولی فقیه به عنوان "امامی مقدّس"با بهره گیری از قرآن و حدیث در این سی سال وظیفه ی دیگری برای خود متصوّر نبوده در باره ی فرعون میگفت، مقداری از جنایتهایش بخاطر متملقین بوده است. چون قرآن در غافر/37 میفرماید" متملقین اعمال بد را برای فرعون خوب جلوه می‌دادند."
غافل از آن که خودش هم مشمول حال همین ملّقینیست که خمینی را تبدیل کرد به فرعون پرتفرعنی دیگر. نکته اینجاست که قوم فرعون که از وی پیروی میکردند نیز مذهبی بودند وپیغمبرآنها یوسف (ع) بود(40:34). و آل فرعون به الله اعتقاد داشتند (40:28). و فرعون مانند خمینی .قوم خود را خوار میکرد (8). قرآن میگوید، فرعون قوم خود را خوار و خفیف میکرد آنان نیز پیروی اش میکردند. حال آنکه در تبعیت از فرعون هیچ رشدی نبود (11:97)
نکته ی مشترک همه ی حکومتهای مذهبی چه درزمان فراعنه چه در قرون وسطی وچه در عصر حاضر آن است که ملاک در یک حکومت مذهبی، مذهب نیست بلکه منافع حاکمیّت است. منافع ومصالحی که با استفاده ازمذهب توجیه میگردند. دراین شرایط دین از قلبها رفته بر سرها حاکم میشود. از اینرو جدائی دین از دولت هم برای دین مفیداست وهم برای مردم.
حکومت مذهبی عبارت است از حکومتی که بر اساس مصالحش، اعمال و رفتارش توجیه مذهبی میشود. در حکومت مذهبی روحانیون قدرت اقتصادی (9) پیدا میکنند. قدرت مذهبی را هم که بطور سنّتی همیشه در انحصارخود داشته اند؛ نتیجه آنکه در حکومت تمامیّت خواه مذهبی همه ی قدرتهای نظامی، اقتصادی و سیاسی در انحصار روحانیت در می آیند.
   چنین شد که آزاده طبیب را در عنفوان جوانی از جامعه ربودند، شکنجه کرده و به نام همان دینی که آزاده پیروش بود به قتل رساندند.
چرا؟
چون دین ابزار دست دولت شد.
درقرآن حکیم برهان بسیار است که حاکمیّت نه متعلّق به مذهب که حقّ مردم است (10). مذهب از ریشه ی "ذهب" صرفاً راه است و راهنمائی که هیچ اجباری دراجرایش نیست(2:256) ولی وقتی حاکم شود فاجعه به بار می آورد زیرا در حدّ درک حقیر رهبران مذهبی ودرجهت منافع حاکمان (11) اجباری و ابزار ظلم (12) میگردد.



1 - www.akhbar-rooz.com
2 - www.mojahedin.org
3 - http://azade-tabib.persianblog.i
4 - تأکید بختیار بر جدائی دین از دولت نتیجه ی تحقیقات وی بود که سی و چهار سال پیش از انقلاب ایران به آن پرداخته بود.(منبع: مقدمه رساله دکترای بختیاردر باره ی رابطه ی دین و قدرت /بی بی سی13 مرداد 1390)
5 - آقای پرویز دستمالچی در همین سایت درمقاله ی خود "روشنفکران دینی" به تشریح دموکراسی و سوء تعبیرهای روشنفکران دراین زمینه به تفصیل پرداخته اند.
6 - بگو ای اهل کتاب در دین خود غلوّ مکنید...(5:77)
7 - در دیکتاتوری مذهبی رهبر ویژگیهای خدا را داراست. ازجمله "او هرچه میکند بازخواست نشود ولی مردم از کردارشان بازخواست شوند(21:23)".
8 - هجوم ذوب شدگانی که در جماران سر ودست میشکستند تا دستان آویزان خمینی را ببوسند وفرزندانشان را بالای سرها دست به دست به وی برسانند تا تبرّک شوند از شواهد فرعون پروری نظامیست که درآن رهبر مذهبی خدا و پیروان خوار و خاکسارند.
9 - بسیار ی از روحانیون و راهبان اموال مردم را به باطل میخورند و خلق را از راه خدا باز می دارند...(9:34)
10 - آنها به همه چیزی متوسّل شدند جز خدا و مردم (سوره‍ی 3 آیه 112)
11 - آیا ندیدی حال آنانکه اندک بهره ای از علم کتاب یافتند...(4:44)
12 - قرآن افشا کرده است که حاکمان مذهب را ابزار ظلمهایشان قرار میدهند و از آن به سود خود بهره برداری میکنند
"(جنّیان گفتند) وما هنوز نمیدانیم که آیا شرّی از فرستادن (این مذهب) منظور بوده یا پروردگارشان قصد ایجاد رشد برای زمینیان داشته است(72:10)"

اسلام دیگران را گاو و خر می‌نامد؛ توهین نیست؟


چرا دوستان مذهبی ما تا این اندازه قدرت تحمل‌شان پائین است؟

چرا تحمل نقد دین اسلام را ندارند؟ چرا نقد اسلام رو خفه کردن صدای مذهبیان تلقی می‌کنند؟
 اگر شما قدرت استدلالتان با منطق خفه می‌شود(طبق گفته‌ی خودتان)؛ گناه من نوعی منتقد دین چیست؟
اسلام تمام دگراندیشان را کالانعام بل هم اضل(مانند دامها بلکه پست تر) معرفی می کند؛ توهین نیست؟
آیا من منتقد نوعی خواهان نابودی شما هستم؟
آیا فرهنگی که با نقد نابود می‌گردد، باید در خودش شک نداشته باشد؟
مگر با نام همین دین، پوست از کله‌ی دگراندیشان در نمی‌آورند؟
اگر تحمل شنیدن انتقاد را ندارید، گناه ما چیست؟
مگر ادعا ندارید که این دین در یک فرآیند منطقی، فرهنگ ما ایرانیان را به حاشیه برد؟ پس چرا از
منطق فرار هستید و دائما به دیگران افترا می‌زنید؟
بزرگترین آرزوی من بی‌دین این است که دینداران در امور شخصی من دخالت نکنند؛ آیا خواسته‌ای
 است نامعقول؟
تحمل شما به اندازه‌ای کم است که هر کدامتان(مذهب) دیگری را تکفیر می‌کنید. چند نفر از علمای
 مذهبتان بدست دیگری کشته شده است؟
یکی از بزرگترین کشتارهای داخلی ایران، بدست پادشاهان صفوی صورت گرفت؛ آیا بی‌دینان در آن 
جنایت دست داشتند؟
اگر شیعه هستی آیا حاضری آن جنایت محکوم کنی؟
اگر نه، پس آگاه باش که ممکن است همین بلا بر سر مذهب خودت نیز بیاید.
مگر یکی از مذاهب اسلامی با این جنایت در ایران به حاشیه رانده نشد؟
دین شماست که جنگ مقدس دارد(جهاد) و همین دین به پیروانش اجازه‌ی کشتن دگراندیش منتقد 
را می‌دهد؛ آیا چنین نیست؟




از تفکیک تا تجاوز
  
  
پنج ساله بودم که یک روز مادرم دستم را گرفت و برد استخر. تا به خودم بجنبم  مربی شنا از مچ دستم گرفت و مثل قورباغه پرتم کرد توی قسمت عمیق، هنوز هم نمی دونم کاری که کرد خوب بود یا بد، به هر حال برای همیشه من را از ترس غرق شدن نجات داد. چون بعد از اینکه چند تا  قلپ آب خوردم امدم روی سطح آب و فهمیدم که نمی میرم! خلاصه از آن  روز بود که دوستی من با شنا کردن شروع شد. دوستی که تا همین الان هم ادامه دارد و تنها تفریح دایم و سالم زندگی من است
 
تابستونها می رفتم استخر امید فردا توی میرداماد. برای خودش دورانی بود. یادم میاد یکی از اون روزها کلر توی استخر  نشت کرد و به درجه سمیت رسید. بچه ها را  با چشمهای سرخ و سرفه کنان از آب بیرون کشیدند و زنگ زدند اورژانس. وقتی گروه امداد  وارد محوطه استخر شدند و آنهمه زن و دختر لخت نیمه مدهوش را دیدند اتفاق عجیبی افتاد، دست و پاهایشان شروع کرد به لرزیدن. پزشک ها و بهیارهای مرد آنقدر هول شده بودند که نمی توانستند  درست کارشان را انجام بدهند. من با همه ی بچگی ام این صحنه را هرگز فراموش نمی کنم. دختر زیبا و خوش هیکلی  که با بیکینی کنار استخر افتاده بود و امدادگری که دستهایش از شدت شهوت  می لرزید  و آنقدر گیج و هول بود که نمی توانست به او تنفس مصنوعی بدهد و دور خودش می چرخید. مسولین استخر که مثل مرغ این ور آن ور می دویدند، زنهایی با مقنعه که سعی می کردند تن و بدن عریان و روغن مالیده و برنز دخترها را بپوشانند. انگار نه انگار که این دختر ها قبل از این که زن باشند انسانهایی هستند در وضعیت اورژانس که جانشان در خطر است.آنقدر صحنه رقت آور  و مضحک بود که با همه ی کودکی هنوز در ذهن من ثبت شده است
 
من هنوز هم استخر می روم. استخر ما یک استخر قهرمانی بزرگ و تمیز و البته مختلط در اين ور مرزهاست. اولها چشمم به دیدن مردها عادت نداشت ، خجالت می کشیدم و حوله های بزرگ به خودم می پیچیدم و تندی می پریدم توی آب. الان اصلا برایم فرقی نمی کند که آنکه کنارم شنا می کند مرد است یا زن. چشمم عادت کرده، نه من کسی را نگاه می کنم  و نه کسی من را، نه کسی مزاحم دیگری می شود و نه کسی سر انگشتش به آن دیگری می خورد… باورش سخت است اما همه  فقط شنا می کنیم. همان کاری که برایش وارد استخر شده ایم

پی نوشت: وقتی خبر طرح تفکیک جنسیتی در دانشگاهها را خواندم ، با خودم فکر کردم که وقتی می شود توی استخر با مایو کنار هم شنا کرد، نمی شود سر کلاس درس با هم درس خواند؟ از این همه تفکیک و تحریم جز حریص تر کردن مردم و پایین آمدن آستانه تحریک پذیری و بالا بردن آمار دست درازی و تجاوز و همجنسبازی چه  حاصل خواهد شد؟ آیا آنها که  آدمها را فقط به شکل آلت تناسلی سرگردانی می بینند که ممکن است در هم فرو بروند  ، حق دارند برای مردم تصمیم بگیرند؟ مدرسه ها جدا، اتوبوس های جدا، دانشگاه های جدا، پارک های جدا. پس مردم ما  کجا حرف زدن و معاشرت کردن با جنس مخالف را یاد بگیرند و دنیای هم را بشناسند؟ این مردها و زنها چگونه فردا با یک صیغه ی عقد در کنار هم زندگی خواهند کرد وقتی هیچ گاه کنار هم بودن را نیاموخته اند؟ راستی  چطور همین مردم تا چند سال پیش کنار هم درس می خواندند ، اینها دیروز متوجه بیم فسادش شده اند؟
بایدخدا را شکر کنیم...روزی هزار بار
بابا گول شیطان را خورد و شناسنامه اش چند بار پر شد. پر شد، خالی شد
خالی نشد.خط خورد. زن ها خط خوردند، مادر ها خط خوردند
دخترها زن شدند، زن ها مادر شدند و خط خوردند
و بابا چون حق دارد، آب می دهد. نان می دهد.
مامان، زوجه
مامان، ضعیفه
مامان، عفیفه
مامان غذا پخت، بابا غذا خورد. مامان لباس را اتو کرد، بابا لباس را پوشید و رفت بیرون ...مامان ظرف شست، بابا روزنامه خواند.
بابا روزنامه خواند و اخبار دنیا را فهمید ولی نفهمید مامان غم دارد
بابا اخم کرد. بابا فحش داد.آخر بابا ناموس دارد .پشت سر ناموسش حرف بود.
مامان، کار
مامان، پیکار
مامان، تکرار. مامان، بیدار. مامان، دار، سنگ مامان،شهلا.مامان، دلارام. مامان،افسانه،لیلا
بابا نان می دهد و فوتبال خیلی دوست دارد
بابا رونالدو را از مامان بیشتر دوست دارد
بابا می خوابد، مامان می خوابد. مامان می زاید. مامان با درد می زاید. مامان شیر می دهد، بزرگ می کند، حقیر می شود، پیر می شود
بابا زن گرفت. صیغه بابا برای مامان طلا گرفت. مامان بغض کرد
مامان رفت. صیغه یعنی رفتم، رفتی، رفت ... مامان برگشت
کسی با بابا کار ندارد. بابا حق دارد. حتی اگر شب ها هم نیاید ولی مامان باید با آبرو باشد
آبرو یعنی مامان ساکت باشد. من ساکت باشم. زن ساکت باشد و مرد آب بدهد، نان بدهد
بابا "پرسپولیس" را دوست دارد
بابا "آنجلینا جولی" را دوست دارد
مامان، کار
مامان، پیکار
مامان، سرشار از پیکار
مامان، زندان، بیمار، تب دار
بابا خانه دارد، ماشین دارد، ارث دارد، غرور دارد ، زور دارد
مامان روسری دارد ولی دیگر هیچ چیز ندارد. مامان فقط حق مهریه دارد، حق نفقه دارد، حق آزادی دارد. پس باید ساکت بماند حتی اگر مهریه ،نفقه و آزادی ندارد.
بابا کله پاچه را از زن های زیر پل هم بیشتر دوست دارد
مامان خدا را دوست دارد ولی نمی دانم آیا خدا هم او را دوست دارد ؟ پس چرا مامان تب دارد؟! بابا نمی بیند
نمی بیند که مامان غم دارد، درد دارد
باباهای اینجا هیچ وقت نمی بینند
بابا فقط آب می دهد، نان می دهد و می رود و ما هر روز،
 بایدخدا را شکر کنیم...روزی هزار بار

ایمیل ارسالی‌ از یک دوست

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin