۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه


هر شب درگیر یک تن بود !


فاحشه محل ما از چشمانش عشق می بارید !
حتی چشمانش را از چشمان مادربزرگم نیز بیشتر دوست داشتم ...
چشمان مادربزرگ چروکیده و پیر شده بودند و او زیاد حوصله ما بچه ها را نداشت !
اما ...
فاحشه محل ما چشمان شهلایی اش را همیشه به من می دوخت و چشمکی می زد !

وقتی رخت هایش را می شست ! من از بالای پشت بام او را می پاییدم ...
او می دانست و بیشتر خودش را پیچ و تاب می داد !
فاحشه محل ما ، پر بود از خوبی ...

حتی وقتی از پشت بام در پنجره دیدم در تن عباس آقا - بقال سر محل - می خندد و ناله می کند !
باز هم ناراحت نشدم ! او یک فاحشه بود!
یک فاحشه پر از ...

اسمش سیما بود و اهالی محل او را سیما لاته می نامیدند !
اولین بار این لقب را ناهید خانم همسایه روبرویی ما به او داده بود ... دلیلش را نمی دانم !

سیما ... به ما خیلی حال می داد ! نوجوانی مان را با اندام های لختش در حیاط خانه ای که از پشت بام منزل ما پیدا بود پر می کرد و پشت بام شده بود محل درس خواندن من به اصطلاح درس خوان !

سیما چشمک هایش دلم را می ریخت !
خواب های شبانه مان را با سیمای سیما می گذراندیم و حرف در راه مدرسه مان مشتری امشب سیما بود !
سیما جنجال محله ما بود ... و یک دنیا شهوت چشمانی ! که همه چیزمان شده بود !

روزها می گذشت و سیما هم یکی موهایش یا رو به ریخته گری می رفت یا آردی می شد !
پلک هایش پلک های مادربزرگم و ...
رخت شویی اش نا زیبا !
ناله هایش دیگر نه از سر تن عباس آقا در شهوت که از سردرد و پادرد و ... می شد !
و حتی عباس آقا هم تن معشوقه سال های سابقش را دوست نداشت !

اکنون سال ها از آن روزها و کوچه خاکی های قدیمی آبادان و ننه اکبر ها و شیخ سیدها می گذرد و ...
من در اتاقی در قلب اروپا نشسته ام پشت یک Note Book ! و به ساعتم نگاه می کنم که 4 بامداد را نشان می دهد و به قطره های باران که در نور چراغ آویزان بر طبقه 14 این برج 80 طبقه یکی یکی می ریزند و صدایی نحیف و آرام می آید از داریوش که می خواند و ته سیگاری تمام شده در دستانم ...
و یک بغض پر از نوستالوژی و ... 
یک دنیا ... !
و در خانه همیشگیِ ناخدایی ام می نویسم و نمی دانم چه بر سر سیما و سیماها آمد که از دنیا سهمشان تنشان بود چند ساله جوانی شان را ...
و بعد هم خلطی شدند در گلوی جامعه که تف شد روی زباله دانی تاریخ !

و کسی هم نفهمید !
سیمای فاحشه محل ما ...
به جز عباس آقا با هیچکس دیگر نخوابید !
و جرمش دوست داشتن عباس آقا بود !
و باقی داستان ها ...
رویاهای ذهن ما بچه های محل بود و ... !
پچ پچ های صف نانوایی زن های محل !
که آن روزها ... !!!

برگرفته از: وبلاگ ناخدا
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin