پادشاه و وزیر!
دیشب ،عبدل رحمان بنغازی یکی از دوستان سوریه ایم بهم زنگ زد، زمانی که در این کشور غریب در یک مزرعه خیار کار میکردم ،همکارم بود،،،خیلی شاد بود ،میگفت تا چند وقت دیگه بشار آسد سرنگونه و برمیگرده به کشورش،و حسابی از غیرت و اتحاد مردم کشورش صحبت میکرد،از من در مورد ایران پرسید،گفتم مردمان ما هم در حال جنگ هستند ولی نه مثل شما،مردمان ما جنگ فیس بوکی را شروع کردند و اینترنتی،خندید گفت ما سوریه یها میتونیم کنترات بگیریم بیائیم تو خیابونها تون جلوی رژیمتون بجنگیم ،من را میگید صورتم به سرخی لبو سرخ شد و تلفن را قطع کردم و ناخوداگاه یاد داستانی افتادم ،،،،بخونید
یک روز پادشاهی با کمبود نقدینگی در دربار دچار شد. با وزیر مشورت کرد، وزیر گفت از هر کسی که از دروازه شهر می گذرد ۵ سکه بگیریم درست می شود. پادشاه برآشفت و مخالفت کرد که مردم در تنگدستی هستند وشورش می کنند اما وزیر تمام مسئولیت را بر عهده گر...فت. سکه را از مردم گرفتند و کسی صدایش در نیامد.این ۵ سکه شد ۱۰ سکه ولی اتفاقی نیفتاد.شد ۲۰ - ۳۰ - ۵۰ سکه باز هم اتفاقی نیفتاد.
پادشاه که از اعتراض مردم هراسان بود دلیل رو از وزیر پرسید و وزیر گفت این مردم مبتلا به مرض بی تفاوتی هستند و ادامه داد اگر میخواهید مطمئن شوید که راست میگویم اجازه بدهید به کسانی که از دروازه شهر عبور می کنند و ۵۰ سکه می پردازند، تجاوز هم بکنیم. پادشاه برآشفت ولی از آنجایی که کمی به وزیر اطمینان پیدا کرده بود موافقت کرد.
پس از چندی پیرمردی برای اعتراض نزد پادشاه آمد و پادشاه نگران از اینکه صدای اعتراض مردم درآمده و یکی به نمایندگی از معترضین نزد وی برای اعتراض آمده است. پادشاه به او امان داد. پیرمرد گفت : عالیجناب تقاضایی دارم ، و آن این است که لطف بفرمایید تعداد کسانی رو که تجاوز می کنند را زیاد کنید که در دروازه شهر مردم زیاد معطل نمانند!!!!!
ایمیل دریافتی از یک دوست